پابلو نرودا
گیسوانت
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی .
دیگران،
معشوق را مایملک خویش میپندارند
اما من،
تنها میخواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا میکنند
(به خاطر موهایت)
قلب من،
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک میشناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم میکنی
فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو،
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغ شان مکنی
http://www.beytoote.com/art/song/poetrypablo-neruda.html
عاشق برگ در دواتی غرق شد
غاده السمان
آنگاه که می میرم
نامم را بر سنگ گورم ننویسید
اما داستان عشق مرا بنویسید
و بنگارید
اینجا آرامگاه زنی است که به برگی عاشق بود
و درون دواتی غرق شد
و مُرد
سعاد الصباح
دو شعر
خواب
اجازه بده پنج دقیقه
فقط پنج دقیقه
سرم را روی شانهات بگذارم
چشمها را ببندم
و زمین از نو آرام شود
یک شهر
خیال میکنم
شهرهای دنیا
نقطههایی خیالیاند
روی نقشهی جغرافیا
همهی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آنجا
شهری که خانهی من شد بعد از تو
سعاد الصباح
ترجمهی محسن آزرم
http://negahivayadi.blogfa.com/cat-49.aspx
سعاد الصباح
بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش
بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش
من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را
بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه ، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران
راه بروم
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش
به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه
خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود ؟
http://negahivayadi.blogfa.com/cat-49.aspx
غاده السمان
تمامی چیزهایی که دوست می دارم از آن من نیست
دریا از آن من نیست
پاییز از آن من نیست
عشقت از آن من نیست
تنها زخمم از آن من است
خیابانی که مرا به سوی مرگ زیبایم
با وبای خاطره سوق می دهد