چشمانت
وقتی به ماهی ها نشانی چشمهایت را دادم تمام نشانیهای قدیمی را از یاد بردند.وقتی به تاجران مشرق زمین از گنج های تنت گفتم قافله های روانه به سوی هندبرگشتند تا عاج های سفید تو را بخرند.وقتی به باد گفتم گیسوان سیاهت را شانه کند،عذر خواست که عمر کوتاه است و گیسوهای تو بلند .چشمانت آخرین ساحل از بنفشه هاست و بادها مرا دریدندو گمان کردم که شعر نجاتم میدهد؛اما قصیدهها غرقم کردندگمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند؛ولی زنها قسمتم کردند.آری محبوب من شگفت است که زنی در این شب ملاقات شودو راضی شود که با من همراه شودو مرا با بارانهای مهربانی بشوید.عجیب است که در این زمان شعرا بنویسندعجیب است اینکه قصیده هنوز هست و از میان آتشها و دودها میگذردو از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود.مانند اسب تازی عجیب است این که نوشتن هنوز هست با این که سگها بو میکشندو با این که ظاهر گفتگوهای جدیدمیتواند شروع هر چیز خوبی باشد